فرشته زمستونی ما نادیافرشته زمستونی ما نادیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

❤نادیا و نلیا تمام هستی ما❤

آرامگاه قصر فیروزه...

٥ دیماه.٩١..سه شنبه...تعطیل زرتشتیان صبح به مامانی زنگ زدیم که بیاد پیش نلیا باشه تا ما بتونیم بریم آرامگاه چون هوا سرد بود و نمیخواستیم ببریمش...مامانم که رسید آماده شدیم و راه افتادیم... پشت در ورودی قصر فیروزه گل و گلاب و اگربتی (عود) و بودِخََش(موادی با بوی خوش برای ریختن روی آتش) میفروختن...و ما هم گل و گلاب خریدیم اونای دیگه رو خودمون داشتیم... رفتیم داخل آرامگاه اوستا خوانی موبد داخل سالن تمام شده بود و مردم به سر خاک درگذشتانشون میرفتن...ما هم رفتیم سر خاک پدربزرگم و چند تا از آشناهای دیگه...بابایی سنگشون رو با آب و گلاب میشست واگربتی روشن میکرد و نادیا گل رو روی آرامگاهشون میذاشت و براشون دعا میخوندیم... میتونم بگم...
7 آبان 1392

نانا و نٍ نا

نلیا جونم این روزا خیلی شیطون شده مخصوصا از وقتی موهاشو زدیم بدترم شده مخصوصا موقع عکس انداختن اصلا اجازه نمیده... یا به دوربین نگاه نمیکنه و زیرزیرکی میخنده و یا شکلک در میاره که نتونم عکس بگیرم... نادیا رو دَ دَ صدا میکنه و وقتی میخواد اسمشو بگه نانا صداش میزنه... اسم خودشم میگه: نِ نا نلیا جونم خیل خوب حرف نمیزنه..یه چیزایی میگه ولی اکثرا به زبون خودش صحبت میکنه. بر عکس نادیا جون که تو ١ سال و ٧ ماهگی زبون خودمون رو قشنگ حرف میزد و فارسی رو هم داشت یاد میگرفت....کلی شعر و بازی بلد بود... حالا چندتا عکس.... انگار تو این عکس جفتشون مثل پسرها شدن....   اینم از خانوم هاپو...
7 آبان 1392